مدح و شهادت قاسم ابن الحسن علیهالسلام
قـلب حسن در سیـنـه این نوجـوان بود زیـبـاتـرین گـلـواژه ایـن کـاروان بـود مانند یک خورشید رویش میدرخشید گاهی به دورش هالۀ رنگین کمان بود قـدش کمی کوتاه و انـدامش کـمی تُرد سیـمای جـذّابش شکـوهی بیکـران بود سنش نمیخورد اینکه مرد جنگ باشد پـای دفاع از مـقـتـدایش در مـیان بود شوق شهادت در وجودش موج میزد سـمـت نگـاهـش انـتـهـای آسـمـان بود تنهـا عـمو نه هیچ کس راضی نمیشد قـاسم رود میدان ز بسکه مهـربان بود حس کرد آغـوش پـدر را لحـظهای که دسـتـش به دور گـردن اربـابـمـان بود میدان که میرفت از نگاهش یاس میریخت چون برگ گل در معرض باد خزان بود میگـفـت تا کـامـل شدن راهی نـمـانده وقـتی عـمو آمد کنارش نیـمهجـان بود |